شعرهایم

ساخت وبلاگ
 پازل  بابا داشت روزنامه می خوند بچه گفت بابا بیا بازی بابا که حوصله بازی نداشت یه تیکه از روزنامه رو که نقشه دنیا بود رو تیکه تیکه کرد وگفت فرض کن این پازله درستش کن   چند دقیقه بعد بچه درستش کرد  بابا، باتعجب پرسید توکه نقشه دنیا رو بلد نیستی چطور درستش کردی   بچه گفت ادمای پشت روزنامه رو درست کردم دنیا خودش درست شد  آدمای دنیا که درست بشن دنیا هم درست میشه  شعرهایم...
ما را در سایت شعرهایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadba بازدید : 161 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 11:45

  دزد باورها روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند  او را گفتند  چرا این همه مال را از دست دادی  گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین  اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.    شعرهایم...
ما را در سایت شعرهایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadba بازدید : 176 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 11:45

گذشته ات را فراموش نکن  بعد از خوردن غذا بیل گیتس ۵ دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد پیش خدمت ناراحت شد بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد چه اتفاقی افتاده پیشخدمت  من متعجب شدم بخاطر اینکه در میز کناری دختر شما ۵۰ دلار به من انعام داد در درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط ۵دلار انعام می دهید   گیتس خندید و جواب معنا داری گفت  او دختر پولدار ترین مرد روی زمین و من پسر یک نجار ساده ام هیچ وقت گذشته ات را فراموش نکن  او بهترین معلم توست شعرهایم...
ما را در سایت شعرهایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadba بازدید : 171 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 11:45

شیشه جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست   عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید چه می بینی  گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد   بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟  گفت: خودم را می بینم   عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی   آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند شیشه اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت  را نمی بینی  این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن   وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند  اما وقتی از جیوه یعنی ثروت پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند   تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری تا  بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری شعرهایم...
ما را در سایت شعرهایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadba بازدید : 144 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 11:45

دوست باتلاقی جنگ جهانی اول مچون یک بیماری وحشتناک، تمام دنیا رو فرا گرفته بود. در میدان نبرد، یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.  مافوق به سرباز گفت اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه  دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی     حرف های مافوق اثری نداشت و سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند  افسر مافوق به سراغ آن ها رفت . سربازی را که در باتلاق افتاده بود، معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت: من به تو گفتم که ارزشش را نداشت. دوستت مرده است خودت را هم بیهوده زخمی و خسته کردی  سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت   افسر با حالت تعجب نگاه کرد و پرسید منظورت چیه که ارزشش را داشت؟  سرباز جواب داد: زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت، ا شعرهایم...
ما را در سایت شعرهایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadba بازدید : 132 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 11:45

  شکنجه خاموش   بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار می داد.   حدود هزار نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود.  زندان با تعریف متعارف تقریبا محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت می شد. از هیچ یک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمی شد. اما بیش ترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود.  زندانیان به مرگ طبیعی می مردند . امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمیکردند . بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمی شدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمی کردند‏ و عموما با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند .   دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد :   ‏در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده میشد، نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشدند.  هرروز از زندانیان شعرهایم...
ما را در سایت شعرهایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadba بازدید : 154 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 11:45

عروس و مادر شوهر دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست  با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.   عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت  و از او تقاضا کرد تا ســــمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد داروساز گفت اگر ســــم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود ،  همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز  مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا ســــم معجون کم کم در او اثر  کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا  کسی به او شک نکند.  دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز  مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد .  هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس ، اخلاق مادر شوهر هم  بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت:  آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم .  حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد،   خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا ســــم را از بدنش خار شعرهایم...
ما را در سایت شعرهایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadba بازدید : 161 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 11:45

علت مستجاب نشدن دعا  يك : اين كه خدا را شناختيد، ولى حقش را آن طور كه بر شما واجب بود بجا نياورديد، از اين رو آن شناخت به درد شما نخورد. دو: به پيغمبر خدا ايمان آوريد ولى با دستورات او مخالفت كرديد و شريعت او را از بين برديد ! پس نتيجه ايمان شما چه شد؟ سه : قرآن را خوانديد ولى به آن عمل نكرديد و گفتيد:قرآن را به گوش و دل مى پذيريم اما با آن به مخالفت برخواستيد. چهار: گفتيد ما از آتش جهنم مى ترسيم در عين حال با گناهان و معاصى به سوى جهنم مى رويد. پنج : گفتيد به بهشت علاقه منديم اما در تمام حالات كارهايى انجام مى دهيد كه شما را از بهشت دور مى سازد. پس علاقه و شوق شما نسبت به بهشت كجاست ؟ شش : نعمت خدا را خورديد، ولى سپاسگزارى نكرديد. هفت: خداوند شما را به دشمنى با شيطان دستور داد و فرمود ان شيطان لكم عدو فاتخذوه عدوا شيطان دشمن شماست ، پس ‍ شما او را دشمن بداريد! به زبان با او دشمنى كرديد ولى در عمل به دوستى با او برخاستيد. هشت : عيبهاى مردم را در برابر ديدگانتان قرار داديد و از عيوب خود بى خبر مانديد و در نتيجه كسى را سرزنش مى كنيد كه خود به سرزنش سزاوارتر از او هستيد. برگ شعرهایم...
ما را در سایت شعرهایم دنبال می کنید

برچسب : علت مستجاب نشدن دعا,علت مستجاب نشدن دعا چیست,علت مستجاب نشدن دعا ها,دلیل مستجاب نشدن دعاها,علل مستجاب نشدن دعاها,علت های مستجاب نشدن دعا,علت مستجاب شدن دعا,دلیل مستجاب نشدن دعا چیست,علت دیر مستجاب شدن دعا, نویسنده : yadba بازدید : 135 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 12:52

تلاش گنجشک گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمی گشت . پرسیدند : چه می کنی ؟ پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد ! گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما آن هنگامی که خداوند از من می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟ پاسخ میدهم : هر آنچه از من برمی آمد  شعرهایم...
ما را در سایت شعرهایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadba بازدید : 180 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 12:52

 زهر و عسل    مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت .  یک روز می خواست دنبال کاری برود ، به شاگردش گفت:   این کوزه پراز زهر است مواظب باش آن را دست نزنی شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و استادش رفت شاگرد هم  پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید چرا خوابیده ای؟ شاگرد ناله کنان پاسخ داد  تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید ورفت  وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم شعرهایم...
ما را در سایت شعرهایم دنبال می کنید

برچسب : فیلم زهر و عسل,دانلود آهنگ زهر و عسل,دانلود فیلم زهر و عسل,دانلود آهنگ زهرو عسل شاهین جمشیدپور, نویسنده : yadba بازدید : 116 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 12:52

عشق و ازدواج شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی... شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی ؟ با حسرت جواب داد:هیچ ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم. استاد گفت: عشق یعنی همین...! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟ استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم . استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین و این است فرق عشق و ازدواج  شعرهایم...
ما را در سایت شعرهایم دنبال می کنید

برچسب : عشق و ازدواج دکتر هلاکویی,عشق و ازدواج,عشق و ازدواج موفق,عشق و ازدواج هلاکویی,عشق و ازدواج پیمان آزاد,عشق و ازدواج شعر,عشق ازدواج و رابطه,فال عشق و ازدواج,فال عشق و ازدواج واقعی,تفاوت عشق و ازدواج, نویسنده : yadba بازدید : 138 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 12:52

  عابد و ابلیس        در میان بنی اسرائیل عابدی بود . به او گفتند :در فلان شهر درختی است که مردم آن شهر، آن درخت را می پرستند . عابد ناراحت شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد و راهی آن شهر شد تا آن درخت را قطع کند . ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد ... مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین زد ابلیس در این میان گفت : بگذار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و ثوابتر از کندن آن درخت است ...  عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت... بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود! خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ... باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟! عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم شعرهایم...
ما را در سایت شعرهایم دنبال می کنید

برچسب : عابد و ابلیس,داستان عابد و ابلیس, نویسنده : yadba بازدید : 134 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 12:52

بهترین نقاشی از ارامش   پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند .  آن تابلو ها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب رودهای آرام، کودکانی که در خاک می دویدند رنگین کمان در آسمان، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ .  پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، و بتدریج آنها را حذف کرد تا دو اثر ماند:  اولی، تصویر دریاچه آرامی بود که کوه های عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جای آن می شد ابرهای کوچک و سفید را دید و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه چپ دریاچه، خانه کوچکی قرار داشت پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است .  تصویر دوم هم کوه ها را نمایش می داد . اما کوه ها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود . آسمان بالای کوه ها بطور بیرحمانه ای تاریک بود و ابرها آبستن آذرخش، شاید اصلا تگرگ و بارانی سیل آسا بود .  این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد در بریدگی صخره ای ش شعرهایم...
ما را در سایت شعرهایم دنبال می کنید

برچسب : بهترین نقاشی ها از طبیعت, نویسنده : yadba بازدید : 151 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 12:52

این نیز بگذرد  بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید : فردا به فلان  حمام برو وکار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن.  دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب  دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله دور  برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است.   به نزدیک حمامی رفت و گفت:کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت دوری می‌آوری و .... حمامی  گفت: این نیز بگذرد...!  یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دو باره به همان   حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد.  مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار  راحت‌تری داری حمامی گفت: این نیز بگذرد ...!  دو سال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی  مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه‌ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است.   به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون شعرهایم...
ما را در سایت شعرهایم دنبال می کنید

برچسب : این نیز بگذرد,این نیز بگذرد شعر,این نیز بگذرد tattoo,این نیز بگذرد به انگلیسی,این نیز بگذرد translation,این نیز بگذرد pronunciation,این نیز بگذرد اخوان,این نیز بگذرد meaning,اين نيز بگذرد,این نیز بگذرد اما, نویسنده : yadba بازدید : 108 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 12:52

سنگ و پادشاه     در روزگار قدیم ، پادشاهی سنگ بزرگی را در یک جاده ی اصلی قرار داد . سپس در گوشه ای قایم شد تا ببیند چه کسی آن را از مسیر برمیدارد .  برخی از بزرگان ثروتنمد با کالسکه های خود به کنار سنگ رسیدند ، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند . بسیاری از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند . هیچ یک از آنان کاری به سنگ نداشتند .  یک مرد روستایی با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید . بارش را زمین گذاشت و سعی کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد . او بعد از زور زدن ها و عرق ریختن های زیاد بالاخره موفق شد . هنگامی که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را به دوش بگیرد و به راهش دامه دهد ، متوجه شد کیسه ای زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است . کیسه را باز کرد پر از سکه های طلا بود . و یادداشتی از جانب پادشاه که این سکه ها مال کسی است که سنگ را از جاده کنار بزند .  آن مرد روستایی چیزی را می دانست که بسیاری از ما نمی دانیم !!  هر مانعی ، فرصتی است تا وضعیتمان را بهبود بخشیم . شعرهایم...
ما را در سایت شعرهایم دنبال می کنید

برچسب : سنگ پادشاه, نویسنده : yadba بازدید : 126 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 12:52

  شکایت از همسایه    شخصى آمد حضور رسول اكرم و از همسايه اش شكايت كرد كه مرا اذيت مى كند و از من سلب آسايش كرده . رسول اكرم فرمود: تحمل كن و سر و صدا عليه همسايه ات راه نينداز، بلكه روش خود را تغيير دهد بعد از چندى دو مرتبه آمد و شكايت كرد. اين دفعه نيز رسول اكرم فرمود:تحمل كن براى سومين بار آمد و گفت : يا رسول اللّه ! اين همسايه من ، دست از روش خويش ‍ بر نمى دارد و همان طور موجبات ناراحتى من و خانواده ام را فراهم مى سازد . اين دفعه رسول اكرم به او فرمود: روز جمعه كه رسيد، برو اسباب و اثاث خودت را بيرون بياور و سر راه مردم كه مى آيند و مى روند و مى بينند بگذار، مردم از تو خواهند پرسيد كه چرا اثاثت را اينجا ريخته اى ؟ بگو از دست همسايه بد و شكايت او را به همه مردم بگو . شاكى همين كار را كرد. همسايه موذى كه خيال مى كرد پيغمبر براى هميشه دستور تحمل و بردبارى مى دهد، نمى دانست آنجا كه پاى دفع ظلم و دفاع از حقوق به ميان بيايد، اسلام حيثيت و احترامى براى متجاوز قائل نيست . لهذا همينكه از موضوع اطلاع يافت ، به التماس افتاد و خواهش كرد كه آن مرد، اثاث خود را برگرداند به منزل . و شعرهایم...
ما را در سایت شعرهایم دنبال می کنید

برچسب : شکایت از همسایه آپارتمان,شکایت از همسایه,شکایت از همسایه مزاحم,شکایت از همسایه بد,شکایت از همسایه مجرد,شکایت از همسایه آزاری,شکایت از همسایه در آپارتمان,شکایت از همسایه معتاد,شكايت از همسايه,متن شکایت از همسایه, نویسنده : yadba بازدید : 136 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 12:51

مسابقه قورباغه ها   روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود . جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچکی بتوانند به نوک برج برسند. از بین جمعیت جمله هایی این چنینی شنیده می شد : «اوه، عجب کار مشکلی!!»، «اون ها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.» یا «هیچ شانسی برای موفقیت شان نیست. برج خیلی بلنده!» قورباغه های کوچک یکی یکی شروع به افتادن کردند به جز بعضی که هنوز با سرعت داشتند بالا و بالاتر می رفتند . جمعیت هنوز ادامه می داد: «خیلی مشکله! هیچ کدوم موفق نمی‌شه! » و تعداد بیشتری از قورباغه‌ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف . ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر . این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک برج رسید ! بقیه قورباغه‌ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار رو انجام داده؟ اونا ا شعرهایم...
ما را در سایت شعرهایم دنبال می کنید

برچسب : مسابقه قورباغه ها,داستان مسابقه قورباغه ها, نویسنده : yadba بازدید : 133 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 12:51